این داستانی که میخام براتون تعریف کنم  مربوط میشه به دوسال پیش وقتی که من به دبیرستان میرفتم.

یک روز که من درراه دبیرستان بودم  یک دفعه یک دختر را دیدم  که  او هم به مدرسه میرفت  آقا ما بادیدن جمالات  این دختر یک دل نه صد دل  عاشقش شدیم  ان روز مدرسه را ول کردم وبه مدرسه نرفتم  ورفتم دنبال عشقم که ببینم  کدام مدرسه میره خلاصه رفتم و مدرسه یعشقم را پیدا کرم . وتادرامدن عشقم از مدرسه صبر کردم واو از مدرسه امد بیرون که بره خونشون .  منم دنبا لش رفتم وادرس خونشون را بلد شدم. فردای ان روز وقتی داشتم میرفتم دبیرستان، استادم تا او بیاد  تا این که عسقم امد وقتی به من رسید یک نگاهی به من کرد ورفت من هم دنبال او  ، بهش گفتم دختر خوانوم من عاشق شماشدم با من دوست میشی.. اسمتون چیه ،،،،، این را  گفتم و او برگشت به من نگاه غلیضی کرد ویک خندهی دوست داشتنی کرد و. به راهش ادامه داد .منهم ول کن نبودم .بهش گفتم . دوست نداری با من دوست شی ،،،،،،، وبعد زود شمارهی خودم را  نوشتم روی یک کاغذ  وانداختم  جلوش، وگفتم دختر خانوم این شمارمه  تورو خدا بردار بعد زنگ بزن @ باورم نمیشه شمار ام را برداشت ورفت من هم رفتم مدرسه.،،،،،،،،،،،@@@@@؟><  دوستا نعزیز برای ان که ادامهی داستان رابزارم لطفا نظر بدید  فدای همتون .